سروده های   "نافذ"

سروده های "نافذ"

فرهنگی - علمی
سروده های   "نافذ"

سروده های "نافذ"

فرهنگی - علمی

وقت ملاقات

* وقت ملاقات*


سعی بسیار شد و واسطه ها تا پدرم

از رئیس الوزرا وقت ملاقات گرفت.


وقت کوتاهی؛ کوتاه تر از آنکه کسی

بتواند سخنی گوید و حاجات گرفت.


حاجب اش گفت که "ما خَطبُکُم؟"۱ آن را بنویس

نکند کیش رخ اش شاه تو را مات گرفت.


قلم اش گرچه روان بود و کلام اش موجَز

شوق دیدار عنان را ز مراعات گرفت.


به خیالی که ادب ورزد و آداب، ببافت

جملاتی که رسَن از همه طامات گرفت.


نامه را دید بزرگی، به اشارت فرمود:

"نبود شرط ادب حرمت میقات گرفت.


تک و تفصیل مده، جان کلام ات برسان

در یکی صفحه و کوتاه، نه اوقات گرفت.


گر "عزیز" است به "جِئنا" سخن آغاز نما

می توان کَیل ز سادات به "مُزجات" گرفت.۲


چون به آن محضر فرخنده شرفیاب شوی

کم سخن گوی، که پر گوی مکافات گرفت."


عاقبت زان همه امّا و اگر، حیران شد

فکرتی کرد و چو گل وا شد و هیهات گرفت.


گفت: "هان! وقت ملاقات همه عمر من است."

فارغ البال خدا را به مناجات گرفت.


آن خدایی که همه عِزّ و بزرگی از اوست

آنچه داده است تواند به مفاجات گرفت.


محمّد علی مشایخی(نافذ)


۱- "قالَ فَما خَطبُکُم؟ ایُّها المُرسَلون!" (حجر/۵۷)


۲- "فلمّا دَخَلوا علیه قالوا یا ایُّها العزیز!  اِنّا و اَهلَنا مَسّنا الضُّرَ و جِئنا بِبضاعَه مُزجاه فاوفِ لَنا الکَیل و تَصدَّق عَلینا انَّ الله یَجزی المُتصَدّقین" (یوسف/۸۸)

مصداق غَرور

"و لا تَغُرّنّکم الحَیوةُ الدّنیا و لا یَغُرنَّکم باللهِ الغَرور" (لقمان/۳۳)


"مصداق غَرور"


علم و سرمایه چو انباشته شد

بذر گمراهی ما کاشته شد.


رغم ناچیزی و نامعتبری 

تکیه بر دانش و بر داشته شد.


ای دریغا که به مصداق غَرور

عَلَم عِلم برافراشته شد.


بیشتر خوردن و لذت بردن

هدف زندگی انگاشته شد.


"نافذا" عُجب، عَجَب می روید!

پسِ هر گام که برداشته شد.


محمّد علی مشایخی(نافذ)

غَرور به فتح غین، یعنی هر آنچه که بواسطه ی آن انسان به غُرور بیفتد. مثلاً مال، جمال، علم، مهارت، طبع شاعری، سخنوری، جایگاه اجتماعی و ...

تکسوار فجر

این سروده که تقدیم می کنم، مربوط به اسفند  سال ۱۳۶۴ است. در این سال بنده مجری برنامه و عضو هیأت داوران شب شعر سراسری در تآتر شهر تهران بودم.

دیگر داوران، مرحوم استاد مشفق کاشانی و مرحوم استاد منوچهر ستوده بودند. هر دو این بزرگواران به عنوان چهره ی ماندگار انتخاب شده اند.

در این برنامه در بین همه اشعار ارائه شده توسط هیأت داوران، این سروده ی بنده به عنوان برترین سروده انتخاب شد. چون خودم جزو هیأت داوران بودم طبیعتاً رای ندادم.

این برنامه زیر نظر آیة الله موحدی کرمانی و با حضور ایشان برگزار شد‌.


*تکسوار فجر*

توصیفی نارسا از ابرمرد دوران حضرت امام خمینی (ره)، به مناسبت دهه فجر


فجر است و مهر، پرتو زرفام می زند

از پشت میغ، تیغ به اظلام می زند.


این سوی ابرهای سیه دشت شب زده

اِعلام انتظار به اَعلام می زند.


بنشسته بر براق سخن تکسوار پیر

در آسمانِ خاطره ها گام می زند.


با چشم معرفت همه جا یار دیده است

اما سخن ز دیده ی ناکام می زند!


با گوش جان شنیده چو تسبیح کائنات

گویی که حرف از سر الهام می زند.


بر بام عقل و قله ی اندیشه، آن سترگ

دست خرد به سینه ی اوهام می زند.


بر بوم عشق، نقش نگارین کشیده است

رنگ خدا به پرده ی افهام می زند.


تسخیر قلبها به محبت همی کند

وانگاه دم ز مکتب و اسلام می زند.


همچون نسیم صبح، دل انگیز و جانفزاست

گفتار او که با دل آرام می زند.


همچون خروش بحر و یا رعد سهمگین

فریاد او که بر سر حکّام می زند.


کی ترک می پرستی و خَمّار کرده است؟

رندانه از چهارده خم جام می زند!


"نافذ" از آن یگانه ی دوران، به یادگار

نقشی است بر جریده ی ایام می زند.


محمّد علی مشایخی( نافذ)

مرغ های رسته

« مرغ های رسته»

ای رستگان از قفس و آب و دانه ها! وی بگسلیده بند دل از آشیانه ها!

پروازتان بلند که پرچین آسمان کوته عروج گاه شما بی نشانه ها

آوازتان بلند که آنک سروده اید زیباتر از هَزار هِزاران ترانه ها

ققنوس را به آتش حسرت گذاشتید عنقاست در قفای شما نازدانه ها

عشق از سراچه ی دلتان شعله می کشد وه! این چه آتشی است که دارد زبانه ها؟

بگشوده باب فتح و شهادت به روزتان ذکر و سجود و خلسه ی ناب شبانه ها

کرّوبیان به فرّ شما غبطه می خورند آوازه ای است رفته کران تا کرانه ها

بر صفحه ای ز دفتر معنا نوشته اند زیبا عبارتی، خطی از جاودانه ها

سوداگران وادی ایثار زنده اند نزد خدا غنوده زمان تا زمانه ها

«نافذ»! به زخمه ی دگری  نغمه ساز کن سر ده سرود عشق، میاور بهانه ها 

محمّد علی مشایخی (نافذ) –بهمن ماه 1363

،‏قطار می گذرد

،‏قطار می گذرد»

ز غافلان چه شتابان قطـــار می گذرد! چه غافـــلانه ز مَستـان  بهــار می گذرد!

چه روزگار مدام است گرم گل چیدن! چه زود فرصــت انجـــام کــار می گذرد!

به سیل گل ننشسته، رسیـد تابستـــان نچیــده میوه،  بُتــا!  برگ و بـار می گذرد.

چنین که می وزد از دشـت باد پاییـزی چراست چلچـــــله دیـوانه وار می گذرد؟

نشست برف زمستان به بام «نافذ» و او بدون توشــــــه از این رهگذار می گذرد!

* * * * * * 

زمانه سخت پریشان و سخت بی پرواست زمینه  خالی و دشمـــــن سوار می گذرد.

مگر که دامن صحرا پر از شقایق نیست؟ چه حالت است بر این لالـه زار می گذرد؟

چراست کاکل گل های باغ طوفــــانی؟ چه صَرصَر  است که بر این دیــار می گذرد؟

سَـــــموم فتنه ی دجّــــال می وزد، امّا چه مست قافــــــله ی روزگار می گذرد!

* * * * * * 

محمّد علی مشایخی (نافذ) –اسفند ماه 1386


: صرصر = باد ویرانگر

غِنای عشق

《غِنای عشق》


"اهل گردم دل دیوانه اگر بگذارد"۱

سهل باشد رخ جانانه اگر بگذارد


از گداییّ در میکده دولت یابم

سیره ی چیره ی شاهانه اگر بگذارد


بی خود از خویش شوم، تازه غریقی در عشق

عقل سوداگر فرزانه(!) اگر بگذارد.


عشق با عقل در آمیزد و اعجاز کند

سرکش کافر کاشانه اگر بگذارد


عقل کوتاه نگر، وسوسه ی شیطان است

عشق و عقل اند نه بیگانه اگر بگذارد


نقض این معرکه گیری مَجاز۲ است "حسین"

می زنم عقل ز پیمانه اگر بگذارد


بعضی از اهل سخن را به محاجات کشم

دام اگر جمع شود، دانه اگر بگذارد


توی تسلیم ولایت به کمالت راهی است

من و القای سفیهانه اگر بگذارد


"نافذ" افلاک نشین گردد زین تیره مُغاک

کشش و کوشش رندانه اگر بگذارد.


محمد علی مشایخی (نافذ)


۱- استقبالی از سروده ی شاعر معاصر عماد خراسانی

۲- عرفای ما عموما" عقل را در مقابل عشق انگاشته اند و عقل کوتاه نگر را - که فقط تا نوک بینی را می بیند- عقل تلقی کرده و آن را در مقابل عشق قرار داده اند‌. من این مناقشه را معرکه گیری مَجاز می دانم و آن را قبول ندارم. امام حسین (ع) این مناقشه ی واهی را به قوت نقض می کند، چه کار سترگ او در عین عاشقانه بودن کاملا" عاقلانه است. هم از اینروست که می گویم:

عشق با عقل در آمیزد و اعجاز کند.

*«همای عشق»*

این سروده را هم تقدیم می کنم به همه فرزانگان عاشق 


*«همای عشق»*


ما زنده ایم زنده ی نشو و نمای عشق

پر می کشیم تا به خدا با قوای عشق


گر عاشقی کنیم و گر کاهلی بدان

هستیم در قلمرو فرمانروای عشق


عشق از کجاست؟ عقل و افق های دوردست

بینی کجا و لایتناهی منای عشق؟


عقل از کجاست؟ نفخه ای از عاشق قدیم

عقل است استوانه و سنگ بنای عشق


هر چند دل بدون سر از راه می رود

فرزانه نیست هر که نیفتد به پای عشق


کو آن حکیم کز نفس کارساز او

از برج عقل تیز بر آید همای عشق


"نافذ! " به اقتدای نبی از حرای عقل

باید بر آری از بن دندان نوای عشق

جوهر گزینش

*"جوهر گزینش"*


روزی از روزهای تکراری

می گذشتم ز طرف بازاری


از بلندا نگاه می کردم

غرق اندیشه و گرفتاری


بعضی افسرده راه می رفتند

-حالتی بین خواب و بیداری-


خلق در خویش و راهشان در پیش

هر کسی بود در پی کاری


زان میان تازه مادری به میان

داشت با نورسیده گفتاری


سر فرو برده بود و می بوسید

زاده را با لطیف رفتاری


نوجوانی و ریز نقشی و نقش

در نظر بود نابهنجاری


رشته های خیال پاره شدند

روزنی باز شد به هشیاری


چون نگاهم ز امتداد افتاد

داشتم با خرد کلنجاری


کان حکیم آن زمان که می دادش

کرد اندیشه فوت و فن داری؟


این مقام اش به اعتبار چه داد؟

دکترا داشت یا تزی جاری؟


هیچ یک را نداشت اما داشت

جوهر مادری؛ فداکاری


مهرورزی بی طلب "نافذ" !

پرده پوشی و آبروداری.


محمد علی مشایخی (نافذ)

که منم

*♡ که منم*


حبّه دلبند می زند که منم۱

غنچه لبخند می زند که منم


آب، در لوله های موئینه

سر ز آوند می زند که منم


نحل، با کند و کاو در گل ها

شهد شازند می زند که منم


آن طرف نخل، بر مناره ی داغ

بهتر از قند می زند که منم


لاله از چیست لابلای چمن

طبلِ سوگند می زند که منم؟


سر خوش از کیست عندلیب قفس

چهچه از بند می زند که منم؟


زارع از معرفت تهی است اگر

لاف، هر چند می زند که منم


حارث دانه نیست رویانش

کیست گُلخند می زند که منم؟۲


تیغ در کف گرفته ابراهیم

قید فرزند می زند که منم:


یا همه بنده اند و بر فرمان

یا که او بند می زند که منم.


آنچه اظهار می شود همه اوست.

اوست ترفند می زند که منم!


محمّد علی مشایخی (نافذ)


۱- دانه جوانه می زند و اظهار وجود می کند.

۲- "افرایتم ما تحرثون؟ ء انتم تزرعونه ام نحن الزارعون؟" (واقعه/ ۶۳ و ۶۴)

«جوهر انتظار»

این سروده را به واسطه ی غلبه فضای ریاضی بر آن، به استاد بی بدیل ریاضی ایران زمین، مرد مشی عاشقانه، جناب علی اکبر جعفری -که خدایش نگاهدار باد- تقدیم می کنم.
سالها عاشقی را از ایشان آموختم و سخت وامدار معنویت، نظم و صفای ایشانم.

«جوهر انتظار»

ای، مهر "نقطه" ای ز "محیط" نشانی ات!
وی مه "محاط" "دایره" ی مهربانی ات!

گویا که از نگاه تو "مشتق" گرفته است
قوس و قزح، نماد قشنگ جوانی ات.

"هذلولی" مسیر شما "میل می کند"
تا کبریای حضرت روح المعانی ات

"سهمی" ز "استوایی" و رادی حواله کن
بر  "انحنای" راه محب گمانی ات

روزی بندگان ز خدا می رسد ولی
دریافت می کنیم ز دست نهانی ات

دانم بقای عالم فانی به دست اوست
اما به پاست از قِبَل زندگانی ات

گویم به چشم هر چه بفرمایی ام که من
هستم به گوشِ زمزمه ی آسمانی ات

با من سر خطاب نداری عتاب کن
لایق نیم شنیدن یک "لن ترانی" ات؟!

پس گاه بر حجاره ی قلبم عبور کن
تا نرم گردد از اثر حکمرانی ات

می بار ای وشند بهاری! ولی چراست؟
از این همه ربیع و شتا سرگرانی ات؟

یارب! به آن ذخیره ی رحمت اشارتی
تا پر کند جهان ز سماع و اغانی ات

آدینه ها امید دلم تازه می شود
شاید ببینم احمد مختار ثانی ات

"نافذ" در امتداد افق گام می زند
در انتظار تابش عدل جهانی ات

*******

سوگند بر طلایه ی عصر طلایی ات
بر عاشقان عارض غم مبتلائی ات

بی چاره کرده می کُشدَم آشنایی ات
چون کهرباست می کِشدَم دلربایی ات

بودیم برقرار و چو مهتاب رخ نمود
گشتیم بی قرار و خمار و هوائی ات

ماه از شعاع نور تو تاثیر می گرفت
وز سیزده ستاره ی چون تو خدائی ات

با اقتدا به سَیّد مهتاب، در غیاب
داریم ره به پنجره ی روشنایی ات

ای یادگار وصل دو دریا! تلالوئی
طاقت نماند و نیست شکیب جدایی ات

فرمود «ثُمَ انّ علینا بیانَهُ»
کی می کنی ارائه ی تفسیر غائی ات؟

از بند اضطرار کی آزاد می شوی؟
تا سر دهیم با تو سرود رهایی ات؟

نوحی و تا جوار خدا پیش می بری
احسن به مُنشأت تو و ناخدایی ات

مستکبران و دافعه ی حیدریت بس
مستضعفان و جاذبه ی مرتَضایی ات

هر نقطه ای جزیره ی خضرا ست بی گمان
سبز است مجلسی که در آید فنایی ات

قربان سیصد و ده و سه یار مهدی یار
"نافذ" که باشد -آن که نباشد فدائی ات؟

محمّد علی مشایخی (نافذ)

« نذر قبول»

« نذر قبول»

چرخ چرخید و حضرت عمران
یافت زو نوبت پیامبری

آن بزرگی که آل عمران را
آبرو داد و مجد و ناموری

زوجه ای داشت اهل و با ایمان
در خور بیت حکم و راهبری

گفت -آنگه که حمل می فرمود:
"خالقا! می کنی نگارگری

نذر کردم که وقف دیر کنم
آنچه در بطن دارم - ار پسری

چشم دارم قبول فرمایی
بهره مندم کنی ز باروری"

لیک زاد از قضای رحمانی:
دختری؟ نه، ستاره ی سحری!

حَمَلت اُمةً  علی وَهنٍ
وَضَعَت کانَ کَوکَبٌ دُرّی

طَلَعَ البَدرُ لَیلةَ الاُولی
کُشِفَت لؤلؤاً کَعِقدِ ثَری

مریم اش نام کرد و با حسرت
گفت یارب! تو نیک باخبری

نه پسر زاده ام که در خدمت
گوی سبقت برد ز کارگری

نه پسر زاده ام که تخت آرد
چشم بر هم زدن به باختری

دختر از عهده بر نمی آید
خدمت ات در کمال بهره وری

«بقبولٍ حسن» پذیرا شد
مریم اش را، خدای دادگری

برگزیدش به اُسوگیّ زنان
مام پیغمبری فرابشری

خدمتش باد خدمت جانها
جان خدمت، ورای خشک و تری

ما به اخلاص بندگان داریم
نظری آنسوی حسابگری!

«نافذ»! اخلاص پیشه کن که تو را
بپذیرد به رغم بی هنری

محمّد علی مشایخی (نافذ)