سروده های   "نافذ"

سروده های "نافذ"

فرهنگی - علمی
سروده های   "نافذ"

سروده های "نافذ"

فرهنگی - علمی

حسرت معبد

با کسب اجازه از محضر استاد علی اکبر جعفری، نام این سروده ایشان را حسرت معبد می گذارم و با افتخار سروده «چکاوک» را در پاسخ این سروده آن نازنین تقدیم می کنم‌.


 *«حسرت معبد»*


خوشا سی سال پیش و آن زمانه

که عشق و شور بودی در میانه


کلاس درس، معبد بود هر روز

نیایش با لبان پر فسانه


خوشا آن روزگاران گذشته

شقایق بود و آواز و ترانه


اشارت با کمان ابروان بود

مَحبّت بود و عشقی جاودانه


لبی خاموش و چشمانی سخنگو

پیام وصل و رؤیای شبانه


تو ای ساقی! شرابی ده ز لب ها

که مست باده گردم کُنج خانه


چکاوک! نغمه خوان «جعفری» باش

که آوازت ز غم دارد نشانه


علی اکبر جعفری، مرداد ماه ۱۴۰۱ شمسی



*«چکاوک»*


مرا خطاب نمودی که نغمه خوان تو باشم

چکاوکی ز بلندای آرمان تو باشم

من آن چکاوک دلخواه، روی بام شمایم

بگو چه نغمه سرایم که هم زبان تو باشم؟ 


بگو چَکامه ی مهر تو را چگونه سرایم؟

که رخنه ای به دل پاک و مهربان تو باشم


چه دستگاه، صواب است؟ شور یا ماهور؟

که هارمونی موزون به سازِگان تو باشم


تویی به حسرت ایام عشقبازی و گویی 

و من به حسرت آنم ز واژگان تو باشم


منم مرید کسی که کلاس معبد او بود

صد افتخار مرا سر بر آستان تو باشم


به زیر چشم، اگر یک نگاه می کردی

نبود زَهره مرا اینکه در مَظان تو باشم


تویی که شهره ی شهری به عشق ورزیدن

منم به بو که شماری ز عاشقان تو باشم


تو آن فرشته خصالی به هیأت انسان 

که آرزوست زمانی در آسمان تو باشم 


تو کنج خانه قلبی، شراب معنا نوش 

امید، قطره ی شوقی به دیدگان تو باشم


تو بوده ای به چهل سالِ پیش «نافذ»تر

منم که «جعفری» آذین به امتنان تو باشم


محمدعلی مشایخی (نافذ)- آبان ماه ۱۴۰۱ شمسی

 

پاسخ به سروده ی «حسرت معبد» حضرت استاد علی اکبر جعفری.


امید که آن خَدوم فرزانه در ایام بازنشستگی احساس کنج خانه نشینی نداشته باشند، چه او در کنج قلب هایی است که عاشقانه به آنان آموخته است.

«... نُصِیبُ بِرَحْمَتِنَا مَن نَّشَاءُ  ۖ وَ لَا نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِین ® وَ لَأَجْرُ الْآخِرَةِ خَیْرٌ لِّلَّذِینَ آمَنُوا وَ کَانُوا یَتَّقُونَ®» (یوسُف/ ۵۶ و ۵۷)

نگین گلپایگان

 ‌‌‌پاسخ به سروده ی خاطره خطیر زندگیم، عاشق ترین معلمی که افتخار درک محضرش را داشته ام، جناب استاد علی اکبر جعفری  

 با کسب اجازه از محضر جناب استاد، با اندکی دخل و تصرف


به نام خدا

سلام

امروز بیستم شهریور ماه هنگام پیاده روی در بلوار امام رضا (ع)، آخرین پرتوهای خورشید بر درختان سرسبز کناره های این گذرگاه می تابید و مناظری بدیع می آفرید. کودکان و نوجوانان دوچرخه سوار با لبخندی ناشی از نشاط و شادکامی دیگران را محو تماشای خودشان می کردند. تحت تأثیر اینهمه زیبایی طبیعت قرار گرفتم و بالبداهه اشعار زیر را سرودم:


دشت زیبای گلپایگان را

چون بهشت برین می شناسم


مردم این دیار کهن را

پیرو علم و دین می شناسم


خادمان چنین مردمی را

بر جواهر نگین می شناسم


بهر ایشان ز درگاه یزدان

شادکامی قرین می شناسم


دوستداران این سرزمین را

بهتر از انگبین می شناسم


ناسپاسان و حق ناشناسان

اندکند و غمین می شناسم


 از خدا کن طلب علم و عرفان

«جعفری» را کمین می شناسم


علی اکبر جعفری- بیستم شهریور ۱۴۰۱ شمسی



*«نگین گلپایگان»*


چگونه فخر کند یا چه مایه ناز کند؟

کسی که روزی او بوده نازنین دیدن


هزار شکر که دیده است دست افسونگر

 ریاضیات ریاضت در آستین دیدن


ز باغ هندسه اش جبر عاشقی چیدن

مثلثات مناجات بر جبین دیدن


کسی که دیده ثمرهای شاخه ها به بهار

و نوبرانه فراوان به فرودین دین


منی که دیده ام و چیده ام، ندانستم 

چه فرصتی بُده ایمان راستین دیدن!


به مهربانی خود وه چگونه تاب آرد!؟

به ناسپاسی من، بنده را غمین دیدن؟


خوش آن نگاه که بیند چُنان بهشت برین

به دشت خطّه ی گلپایگان چُنین دیدن


بر آن دیار کهن جمله دوستداران را

به قلب پاک، به از شهد و انگبین دیدن!


در آن حریم صفا هست گوهری تابان 

که از علایق او بوده علم و دین دیدن 


همو که بوده بر آئین «جعغری» راهی

 رها ز دغدغه ی داغ آن و این دیدن


از آنکه «نافذ» شهرم، مراست توفیقی

 که در جوامع فرزانگان نگین‌ دیدن


برای گوهر تابنده آرزوست مرا

که در دو دایره با عاشقی قرین دیدن


محمّدعلی مشایخی (نافذ)- آبان ماه ۱۴۰۱ شمسی

پاسخ به سروده ی خاطره خطیر زندگیم، عاشق ترین معلمی که افتخار درک محضرش را داشته ام، جناب استاد علی اکبر جعفری 


مفتخرم که در دوره دوم متوسطه رشته ریاضی شهرستان گلپایگان -بین سالهای ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۶- همواره یکی از سه شاگرد اول کلاس های استثنایی ایشان بوده ام.


ایمان و شرافت این سرمایه ملی از گزند بهره برداری سیاست بازان بی ایمان در امان باد.

*«عینک دودی»*


چندگاهی است تو را رهزن دین می بینم

روی پیشانی تو آنهمه چین می بینم


آسمان تو در اندیشه ی ما آبی بود

لیک امروز غباری و غمین می بینم


رنگها در بر چشمان تو از نیرنگ است

پشت دیوار، کمان دار کمین می بینم


نکند پیروی از بوق شیاطین کردی

که تو را با زغن باغ قرین می بینم.


عینک دودی تو داده ی دجالان است

خر دجّال به تحمیق تو زین می بینم 


جابجا می کند او زشتی و زیبایی 

این شرنگی است که با شهد عجین می بینم


دشمن از راه هنر ذهن تو را می بندد

هنر مبتذل اش را بزکین می بینم


خواهی آزاد شوی عینک خود را بردار

تا ببینی که تو را دوست ترین می بینم


محمدعلی مشایخی (نافذ)-آبان ماه ۱۴۰۱ شمسی